۱۳۸۷/۱۲/۲۴

امشب به مهتاب نگاه کن، با تو حرف می زند ...

امشب شب میلاد نور و رحمته. امشب مهتاب، مهربان تر از همیشه به زمین نگاه میکنه. تو چشاش که زل بزنی یه شعف و افتخار عجیبی رو می تونی توش ببینی. مهربونی و برق این چشمها مال پانزده قرن پیشه که مهتاب از او شبها خاطرات زیادی داره. اونوقتها مهتاب لحظه شماری می کرد تا خورشید خانوم با آسمون نیلی حجاز خداحافظی کنه. بعد با شتاب در حالیکه برای خورشید خانوم دست تکون میداد، به آسمون مدینه سرک می کشید تا یه بار دیگه صورت ماه مجبوبشو ببینه. برا مهتاب یک ثانیه هم زیاد بود چه برسه به اینکه دوازده ساعت منتظر مونده بود. برای همین وقتی از دور بوی مدینه رو میشنید، صدای تپش قلبش، بوی عاشقی رو به گوش ستاره های دور و برش می رسوند.
مهتاب، عاشق اون لحظه ای بود که وقتی در دل شب، همه مردم مدینه خوابیدن، محبوبش، سجاده عشق رو پهن می کرد و صورت به خاک می گذاشت. وای که چه عاشقانه، مهتاب اون لحظات رو نگاه می کرد و به محبوبش زل میزد. یه وقتهایی که چشمشون تو چشم هم می افتاد، میشد شبنم عشق رو تو چشمای سیاه و قشنگ مهتاب دید. دل تو دلش نبود. دوست داشت اون لحظه به زمین میومد تا زانو به زانوهاش بزاره، دست تو دستاش گره کنه و تو چشاش خیره بشه و بگه: محبوب من! دوست دارم.
اما مهتاب نه زبان حرف زدن داشت، نه پای حرکت. فقط باید نگاه می کرد و نگاه می کرد و نگاه...
کاش اقلا امشب مهتاب زبان حرف زدن پیدا می کرد. میدونم تو دلش رازهای نگفته زیادی داره که مثل یک عاشق فقط خودش می دونه و خودش.
برقی که امشب تو چشمای مهتاب موج میزنه مال همون نگاههایی است که منو تو از داشتنش محرومیم. خوشا به سعادتت مهتاب! ما که محبوب تو رو درک نکردیم اما دعا کن تا وقت مردن و در برزخ و در قیامت، صورت مهربونش رو ببینیم در حالیکه او نیز به ما لبخند میزند. آمین.

هیچ نظری موجود نیست: